دیروزی گذشت با آرزوی نبودن امروزی که می رود بدون اشتیاق فردایی . . .
زندگی کردم و فهمیدم که همیشه مردن پایان نفس نیست
گاه برایت لمس مرگیست در عین هر لحظه بودنت
تجربه ی تلخیست به کرات با وجود گرمی نفس هایت
پایانیست برای روحی خسته با وجود تپش عادت گونه ی قلبت
که هر لحظه زیستن جنگیست برای هیچ با وجود نبض بی وقفه ی رگهایت
به آنجا می رسی که روز و شبت انتظاریست بدون خیال پایان
روزهایت در دیار غریبگان ، سرگردانی خسته به دنبال نوای آشنایی
شب هایت سراسر ظلمتی نا امید از آفتاب و محکوم به بیداری
دیروزی گذشت با آرزوی نبودن امروزی که می رود بدون اشتیاق فردایی
من زندگی نکردم و فهمیدم می شود نبود و نفس کشید
(ستاره)
برچسب: ،
امتیاز:
بازدید: