من درونم پر از فرياد است ، فريادي در گلو خاموش مانده
چون آتشفشاني خفته ام ، اما لبهايم بي صدا و بي تحرك است
گاهي لبخندي چون عروسك خيمه شب بازي بر روي لبانم نقش شادماني را بازي مي كند
و گاهي اشك پهناي صورتم را مي پيمايد و بر گونه هايم سيلي مي نوازد
دلم مي گيرد از آدمكهاي خاكي زمانه ، وقتي نگاه هايشان پر از فريب است و زبانشان آلوده به نيرنگ
مي رنجم از گستاخي زمانه كه نگاهم را به چاشني غم آغشته
و قلب دريايي ام را پر از تركهاي التيام نيافته ساخته است
نياز دستانم بي پاسخ مانده ، آيا خدا مرا از ياد برده ...؟!
روزگاري پر از عشق و احساس بودم اما هيچ كس پاكي احساسم را درك نكرد
من از دست رفته ام ، چون پرستويي بي آشيان كه بر ايوان خانه اي جان سپرده ...
چون ماهي بي آب ، چون پرنده اي در قفس
من گمان مي كردم
دوستي همچون سروي سرسبز
چهار فصلش همه آراستگي است
من چه مي دانستم...
هيبت باد زمستاني هست
من چه ميدانستم...
سبزه مي پژمرد از بي آبي
سبزه يخ ميرند از سردي دي
من چه ميدانستم...
دل هركس دل نيست
قلبها صيقلي از آهن و سنگ
قلبها بي خبر از عاطفه اند
سخن از مهر من و جور تو نيست
سخن از متلاشي شدن دوستي است
و عبث بودن پندار سرور آور مهر
قرارمان اين است
حرفي نمي زنيم
بگذار حوصله ي شب نشيني مان از سكوت سر برود
ديگر مطمئنم كه پشت هر واژه
سوءتفاهمي جيغ مي كشد
ديگر مطمئنم كه كافي نيست
نه چاي گرم
نه قهوه
نه دم كرده ي گياهي از اين دست
براي فرو بردن بغضي بزرگ
كه گير كرده پشت سيب گلويم ...
دل كه رنجيد از كسي
خرسند كردن مشكل است
شيشه ي بشكسته را
پيوند كردن مشكل است
كوه را با آن بزرگي مي توان هموار كرد
حرف ناهموار را هموار كردن مشكل است ...
بعد از اين چار ميخ بوسه
رهايم نكني ها
گيرم زبان مرا
جذام سكوت رخوت آوري خورده است
گيرم
عذاب دختري باكره با من است
و خواب سينه ريز مردي آويخته از هيچ . . .
دستان من كه از گريبان تو آمده اند
حالا اشاره كنم به
فواره يخ بزند ؟
قطار پرنده بنشيند ؟
و تابوت بافته اي از دستك تاك همسايه
مرا بجنباند ؟
نگاهم كن نگاهم كن ، ببين اين منم كه مثل سايه اي بي جان بدنبال تو مي آيم
نگاهم كن نگاهم كن ، بجز چشمان زيبايت نگاه مهرباني من نمي خواهم
نگاهم كن نگاهم كن مرا چون زورقي خسته در اين گرداب تنهايي
كسي جز تو نمي خواند مرا ، كس اين چنين رنجور و دل خسته نمي خواهد
براي شادي روح شكسته ، همان روحي كه با عشقت گسسته
به آن عهدي كه با قلب تو بسته
ولي قلبت ....
نگاهم كن نگاهم كن
آه . . .
سهم من اينست
سهم من اينست
سهم من
آسمانيست كه آويختن پرده اي
آنرا از من مي گيرد
سهم من پايين رفتن از يك پله ي متروك است
و به چيزي در پوسيدگي و اصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدايي جان دادن كه به من مي گويد :
دست هايت را دوست مي دارم . . .
افسانه ي من به پايان رسيده است
و احساس مي كنم كه اين آخرين منزل است
ديگر نه بانگ جرس كارواني
ديگر نه آواي رحيلي !
تنهايي،آرامگاه جاويد من است
و درد و سكوت،همنشين تنهايي
جاودانه ي من !