اوست نشسته در نظر ، من به كجا نظر كنم ...؟!
آمده ام كه سر نهم
عشق ترا بسر برم
اوست نشسته در نظر
من به كجا نظر كنم
اوست گرفته شهر دل
من به كجا سفر كنم
برچسب: ،
ادامه مطلب
آمده ام كه سر نهم
عشق ترا بسر برم
اوست نشسته در نظر
من به كجا نظر كنم
اوست گرفته شهر دل
من به كجا سفر كنم
سايه هاي تو و من
روزگاري است غريبانه به هم مي نگرند
نه به افسوس نگاهي دل خود مي سپرند
و نه از دوست عبث مي گذرند
سايه ها خوشبخت اند كينه را در دلشان راهي نيست
عشق هاي من و تو هر دو افسانه اين سنگ و سبوست
من غريبانه به خوشبختي خود مي نگرم
و تو غمگين تر از آني كه مرا شاد كني
هر دو همزاد هميم
هر دو همزاد غميم
اي دريغا لحظه اي آمد كه لب هايم
سخت خاموشند و بر آنها كلامي نيست
خواهمت بدرود گويم تا زماني دور
ز آنكه ديگر با توام شوق سلامي نيست
مرگ را پرواي آن نيست
كه به انگيزه اي انديشد
زندگي را فرصتي آنقدر نيست
كه در آينه به قدمت خويش بنگرد
و عشق را مجالي نيست
حتي آنقدر كه بگويد
براي چه دوستت مي دارد
چرا غم ها نمي دانند :
كه من غمگين ترين غمگين دنيايم
بيا اي دوست با من باش
كه من تنهاي تنهايم
نمي دانم چرا با اينكه مي دانم
از آن من نخواهي بود
چرا با تارو پود جان
برايت خانه مي سازم
وقتي كه هيچ چيز نداري
وقتي كه دست هايت
ويرانه هايي هستند بي هيچ انتظاري
حتي بي هيچ حسرتي
ديگر چه بيم آنكه تو را آفتاب و ماه ننوازند ؟
وقتي ميعادي نباشد رفتن چرا ؟؟؟
(شريعتي )