نمي دانم از چه اين گونه بي تابم... فقط خوب مي دانم گلويم دارد مي تركد از درد... دردي كه همراه من است
فضاي اتاق را اندوه گرفته است و من در بي مهري اين آدميان سخت در مانده ام ...
گرفتار شده ام و گريزي نيست ... فقط محو ميكنم از ذهن هر چه مرا مي آزارد ...
كـــاش محــو ميشد جاي لگدي كه بر قلبم زده شده ... قلبي كه هيچ كينه اي را نمي پذيرد ...
حرف هاي غير قابل فهمم تنها براي خودم معنا دارد و بس ....
حتي خدا هم نمي فهمد ... عجيب است نه ؟؟ !!
عاقبت بايد رفت
عاقبت بايد گفت
با لبي شاد و دلي غرفه به خون
كه خداحافظ تو . . .
گر چه تلخ است ولي بايد اين جام محبت شكست
گرچه تلخ است ولي بايد اين رشته الفت بگسست
بايد از كوي تو رفت
دانم از داغ دلم بي خبري
و نداني كه كدام جام شكست
كه كدام رشته گسست
گرچه تلخ است پس از رفتن تو خو نمودن به غم و تنهايي
عاقبت بايد رفت
عاقبت بايد گفت
با لبي شاد و دلي غرقه به خون
كه خداحافظ تو . . .
ديري است بر سر آسمان دلم هوا ابري است
نه جايي براي باريدن دارم
و نه نسيمي مي وزد كه ابرها را ببرد
موج اشكهايم بر دلم مي كوبد
و پشت پلكهايم سيلي از خون جاري است
ترسم اين دلم آخر بشكند
و سيل اشك ببرد من را
( ر.الف )