. . . بايد بيشتر به آبي ها فكر كنم !
بايد
بيشتر به آسمان ها فكر كنم
همين طور به آب ها
در روياهايم
موجي آبي جلو مي آيد و
بعد به اعماق بر مي گردد
بايد اين دريا
شكل بگيرد و
من به آرامش برسم
بايد بيشتر به آبي ها فكر كنم !
برچسب: ،
ادامه مطلب
بايد
بيشتر به آسمان ها فكر كنم
همين طور به آب ها
در روياهايم
موجي آبي جلو مي آيد و
بعد به اعماق بر مي گردد
بايد اين دريا
شكل بگيرد و
من به آرامش برسم
بايد بيشتر به آبي ها فكر كنم !
« حميد مصدق »
تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه
همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت
« جواب زيباي فروغ فرخ زاد به حميد مصدق »
من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت...
در خواب ناز بودم شبي
ديدم كسي در مي زند
در را گشودم روي او
ديدم غم است در مي زند
اي دوستان بي وفا
از غم بياموزيد وفا
غم با همه بي گانگي
هر شب به من سر مي زند
چنان دل كندم از دنيا كه شكلم شكل تنهاييست
ببين مرگ مرا در خويش كه مرگ من تماشاييست
مرا در اوج ميخواني تماشا كن تماشا كن
دروغين بودمت ديروز مرا امروز هاشا كن
در اين دنيا كه حتي ابر نمي گريد رهايم كن
همه از من گريزانند تو هم بگذر از اين تنها
فقط اسمي به جا مانده از آنچه بودم و هستم
دلم چون دفترم خالي قلم خوشكيده در دستم
گره افتاده در كارم به خود كرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن چه راهي پيش رو دارم
رفيقان يك به يك رفتند مرا در خود رها كردند
همه خود درد من بودند گمان كردم كه همدردند
شگفتا از عزيزاني كه هم آواز من بودند
به سوي اوج ويراني پل پرواز من بودند
سلامم را تو پاسخ گوي با آنچه تو را دادم
كه اينجا آدمك بسيار
اما باز تويي در شهر خاموشي
همه معناي فريادم
سلامم را تو پاسخ گوي با لبخند بي تزوير
بپرس احوال تنهايي من را
حال اينجايم
مپرس از اتفاق ياُس فرداها
مگو با ما چه خواهد كرد اين تقدير
سلامم را تو پاسخ گوي اي دنياي پاكي ها
غبارم من ، تو باران باش
جدايم كن ز اين و آن
رها از منت بي مهر خاكي ها
سلام من صداي وسعت تنهايي ام
از انتهاي غربتم در شب
سلام من همان اميد تا صبح است
سلامم را تو پاسخ گوي
گر دست تمناي مرا خواهي كه نگذاري
اگر خواهي كه ننشينم تك و تنها
در اين اندوه و حسرت هاي تكراري
سلامم را تو پاسخ گوي
در دايره ام نقشي ، تنها بجا مانده
نقشي كه بنشسته ، چشمي كه براه مانده
گويند چنين نقشي افزون ز خيالي نيست
شيداي چه پنداري قلب تو چرا مانده
لكن چه كسي داند وهمم نمكي شيرين
من خاموش و مدهوشم زين قوم جدا مانده
وين مونس ديارم پندار شب تار است
نقشي كه به قلبم خوش بنشست و رها مانده
چگونه باز به ماتم نشست خانه ي ما
هزار نفرين باد
به دستهاي پليدي
كه سنگ تفرقه افكند در ميانه ي ما ...
هيچ چيز
هيچ كس
زيبا نبود!
عشق فريبم داد
اينجا چه بيهوده ماندم
وقتي كه مي شد رفت
چمدانم را مي بندم
بي هيچ خاطره اي
اشكي بيفشان
براي زني كه
تهيدست سفر مي كند
دوباره با من باش!
پناه خاطره ام
اي دو چشم روشن باش
هنوز در شب من آن دو چشم روشن هست
اگر چه فاصله ي ما ...
چگونه بتوان گفت ؟
هنوز با من هست
كجايي اي همه خوبي
تو اي همه بخشش
چه مهربان بودي وقتي كه شعر مي خواندي
چه مهربان بودي
وقتي كه مهربان بودي
چگونه نفس تو را در حصار خويش گرفت
تو اي كه سير در آفاق روح مي كردي
چه شد
چه شد كه سخن از شكست مي گويي
تو اي كه صحبت
فتح الفتوح مي كردي ...